دلنوشته های یک برنامه نویس

Bioprogrammer
طبقه بندی موضوعی

۶۴ مطلب با موضوع «داستان ها و جملات زیبا» ثبت شده است

۰۹
فروردين


متاسف شدم وقتی مردی مـُـرد!!!

هنگامی که زنش را ، در آغوش غریبه روی تخت دید.

متاسف شدم وقتی ، زنی ، شوهرش را دوست نداشت ، اما بچه دار شد...!!

متاسف شدم وقتی ،پسری، معشوقش را به خاطر پول ، از دست داد...!!

متاسف شدم وقتی،زنی،شوهرش را دوست نداشت،ولی به خاطر بچه هایش ماند...!!

متاسف شدم وقتی ، مردی ، ناموسش را ، به خاطر مواد، به حراج گذاشت...!!

متاسف شدم وقتی ، جوانی ، ایمانش را بخاطره پول ، از دست داد.

متاسف شدم شدم شدم


تا همه چیز برایم دیگر عادی شد

.......

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۰۹
فروردين


دلتنگم،
مثل مادر بی سوادی
که دلش هوای بچه اش را کرده
ولی بلد نیست شماره اش را بگیره.


  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۰۹
فروردين

وقتی می‌گویم:
دیگر به سراغم نیا
فکر نکن که فراموشت کرده‌ام
یا دیگر دوستت ندارم‌، نه!
من فقط فهمیدم:
وقتی دلت با من نیست
بودنت مشکلی را حل نمی‌کند
تنها دلتنگ‌ترم می‌کند...!

رومن گاری

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۰۹
فروردين


ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮔﻮﯾﻢ،ﺍﯾﻦ
ﻧﯿﺰﺑﮕﺬﺭﺩ ... ﻫﻨﻮﺯﻫﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ،ﺁﻧﭽﻪ
ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﻋﻤﺮﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ !!

" ﻣﺎﺭﺍﻝ ﺁﺧﻮﻧﺪﯼ "


  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۰۹
فروردين



در روزهایی که دلم شکسته بود

یاد حرفهای "پدر ژپتو" افتادم که میگفت:

پینوکیو ! ... چوبی بمان... آدم ها سنگی اند... دنیایشان قشنگ نیست...


  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۹
اسفند

ﻓﺮﻫﻨﮓ یعنی؛

ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ ﮐﻪ وجود ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﻭ ﺑﺨﺶ دﺍﺭﺩ .

 ﺑﺨﺶ ﺍﻭﻝ، ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻄﻮﺭ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﻮﻧﺪ.

ﺑﺨﺶ ﺩﻭﻡ، ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.

 

براتراند راسل

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۹
اسفند

عشق واقعی یک پیره مرد

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: " باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"
پیرمرد غمگین شد
گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد.
چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید
چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته به آرامی گفت:
اما من که می دانم او چه کسی است!

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۹
اسفند

انسان باش،

.

.

.

پاکدل و یکدل،

 .

.

.

زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن بسیار قابل تحمل تر از پست بودن و بی عاطفه بودن است.

.

.

.

((چارلی چاپلین))

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۹
اسفند

اینجا غربت است

محبت نمی‌‌فروشند

از نگاه غریبه‌ها و آشنا‌ها لبخندی نمیجوشد

من باور کردم اینجا دیار حسرت و درد است

باور کردم اینجا عاقبت وفا مرگ است

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۹
اسفند

سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد 

عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد 

گرچه خاکسترم و هم سفر باد ولی 

جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد

 

 

قدیما اگه کسی به پات می نشست می گفتن "وفــــــــــاداره

 

الان می گن "ســیـــــریــــشـــــــــ...."


  • دلنوشته های یک #برنامه نویس