دلنوشته های یک برنامه نویس

Bioprogrammer
طبقه بندی موضوعی

۶۴ مطلب با موضوع «داستان ها و جملات زیبا» ثبت شده است

۲۷
فروردين

رابطه

توی دوران نوجوونی برای کوتاه کردن موهام، به یه مغازه سلمونی سرکوچه مون میرفتم که آرایشگرش به شدت سیگاری بود. همیشه موقع کار، یه سیگار گوشه لبش بود و تا موهام رو کوتاه میکرد سه نخ سیگار رو حتما می کشید یادمه تا آخرشب هرجا میرفتم، همه میگفتن: سیگار میکشی؟! منم میگفتم: نه به جون مادرم من سیگار نمی کشم. بگذریم از اینکه بعضی ها خیلی هم باور نمیکردن!

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۷
فروردين



کسی را پیدا کنید که :
هیچگاه از گوش دادن به شما خسته نشود.
وقتی احساس حسادت میکنید ، شما را در آغوش بگیرد.
وقتی عصبانی هستید شما را درک کند و ساکت بماند.
وقتی حالتان خوب نیست ، دستتان را بگیرد.
آینده خود را با شما تصور کند و برایش برنامه ریزی نماید.
وقتی چنین کسی را یافتید ...

هرگز رهایش نکنید .

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۷
فروردين



فضای مجازی بچه آدامس فروش



یه روز تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی فیس بوکمو چک میکردم
یه پسر 5 6 ساله امد گفت عمو یه ادامس میخری
گفتم همرام پول کمه ولی میخوای بشین کنارم الان دوستم میاد میخرم
گفت باشه نشست
بعد مدتی گفت :عمو داری چیکار میکنی
  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۶
فروردين


روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت:" امروز می خواهیم بازی کنیم! "
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود.

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۶
فروردين



از بیل گیتس پرسیدند: «از تو ثروتمند تر هم هست؟»
در جواب گفت: «بله، فقط یک نفر.»
پرسیدند: «کی هست؟»
در جواب گفت:
  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۶
فروردين


سلطان به وزیرگفت۳ سوال میکنم فردا اگرجواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خداچه میخورد؟
سوال دوم: خداچه می پوشد؟
سوال سوم: خداچه کارمیکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
وزیر غلامی فهمیده وزیرک داشت.وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگرجواب ندهم برکنارمیشوم. 

اینکه: خداچه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کارمیکند؟
غلام گفت هرسه را میدانم اما دوجواب را الان میگویم وسومی رافردا
اما خدا چه میخورد؟ خدا غم بندهایش رامیخورد
اما خدا چه میپوشد؟ خدا عیبهای بندهای خود را می پوشد
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.

 فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟
 غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۶
فروردين


افرادی که هدفشان رفتن به دانشگاست ٬ به امید دانشگاه از موفقیت های با ارزش دیگر صرف نظر می کنند.
وافرادی که دانشگاه نرفته اند اعتماد به نفس لازم را در وجود خودشان احساس نمیکنند چون فکر میکنند از دانشگاه رفتن باز مانده اند.
 بنابراین هر دو گروه قربانی میشوند.
یادمون باشه برای موفقیت نیاز به دانش داریم ، چه دانشگاه برویم و  چه دانشگاه نرویم.
بدون دانشگاه هم میتوان دانش های مفیدتر و لذت بخش تر و حتی با ارزش تر آموخت.

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۶
فروردين

پسر جوان فاسد الاخلاقی که از قبل با دختری جوان آشنا شده بود و توانسته بود او را گام به گام بفریبد و وانمود کند که از عشق او آب می‌شود و قلبش بدون او تاب و تحمل ندارد…
بالأخره توانست آن دختر را راضی کند و او را به چنگ آورد تا کامش را از او بر گیرد.
دختر جوان را دعوت کرد تا روز شنبه هفته‌ ای آینده رأس ساعت پنج عصر در خانه دیگر شان مکانی بسته و فضایی رمانتیک با هم گفتگویی داشته باشند.
دختر جوان نیز موافقت کرد و روز موعود فرا رسید.

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۶
فروردين

باعشق هرآنچه که می خواهید می توانید به دست آورید

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت:  من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید،

بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس
۲۶
فروردين


گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی علیه‌السلام، آمد و به او گفت:

  • دلنوشته های یک #برنامه نویس